- 4 کاله دمخه (21/09/2020)
- فریما سنایی
- 1258
دقیق به خاطر نمیآورم کدام سال بود، پدرم تصمیم گرفت که از محیط وحشت و چنگ ظالمان زمانه به ایران مهاجرت کند؛ فقط به یادم میآید که طالبان فرمانروایی میکردند و زیر چتر واژهی زیبای "امر به معروف و نهی از منکر" انسان میدریدند.
وحشت طالبان حتی تا دور دستترين قريه ولايت ما نيز رسيده بود. خانوادهام مثل هزاران خانواده ديگر، راه مهاجرت را در پيش گرفتند. من آن زمان فقط يك دختر 6 ساله بودم. خوردتر از آن كه بتوانم مفاهيمی چون مهاجر و مهاجرت را درك كنم.
روزها و هفتهها سپری شد تا ما توانستيم به جغرافیای دیگر سکنا گزینیم و سرپناهی به اجاره بگیریم.
این جغرافیا ایران بود، پدر و مادرم به دليل زجری كه خودشان از بی سوادی كشيده بودند، تصميم گرفتند به هر قيمت ممكن، ما درس بخوانیم.
بامداد یک روز مادرم با دست مادرانهاش دستم را گرفت و از نزدیکترین مکتب محل زندگیمان آغاز کرد، مکتب به مکتب میگشتیم تا شامل صنف درسی شوم.
مادرم با مدير هر مكتب چند لحظهیی صحبت میكرد و نااميدانه، دنبال مكتب ديگری میگشتیم. من آن زمان درك نمیكردم كه چرا نمیتوانم در اين مكاتب درس بخوانم؛ اما گذشت زمان چيزهای تلخی را به من ياد داد.
با كوششهای بی نهايت مادرم، توانستم در يك صنف سواد آموزی ايرانی اشتراک کنم. ابتدا اين صنف سواد آموزی هم مرا قبول نمی كرد؛ اما مادرم با كوششهای فراوان توانست معلم اين صنف سواد آموزی را قناعت دهد كه اجازه دهد من در ميان ديگر شاگردان فقط خواندن و نوشتن بياموزم، بدون اين كه نامم در ليست شاگردانش باشد.
سوالها و دشواریهای من از اينجا آغاز شد، وقتی فهميدم كه هم صنفیهای ايرانیام با من فرق دارند و من هرگز نمی توانم از امتيازات آنان برخوردار باشم. هنوز به خاطر دارم كه روز امتحان، من و خواهرم را از صنف بيرون كردند و گفتند "افغانیها نمی توانند در اين امتحان شركت كنند، چون مدرك ندارند".
مدرك، كلمه مهمی برای من و خانوادهام بود، ما مدرك (اسناد اقامت و مهاجرت قانونی) نداشتيم و نمیتوانستيم درس بخوانيم، ما مدرك نداشتيم و پدرم هر جايی كه می رفت مرا با خود می برد تا اگر پوليس ايران او را بازداشت كرد، گريههای من مدركی باشد تا او را آزاد كنند، مدرك نداشتن يعنی نداشتن اجازه گشت و گذار! همه جا از ما مدرك می خواستند، از پدرم پرسيدم كه چرا ما مدرك نداريم؟ چه كسی می تواند به ما مدرك بدهد؟
پدرم با ناراحتی گفت: "مدرك را دولت ايران می دهد، اما چون می گويند ما مهاجر غيرقانونی هستيم، به ما مدرك نمی دهند".
ما مدرك نداشتيم و اين جرم ما بود. من سالها حقارت مهاجر بودن را تحمل كردم، بچهها و دختران ايرانی به ما دشنام می دادند. "افغانی كثافت" اين از عام ترين فحشهای اطفال ايرانی بود. من خيلی وقتها نمی توانستم از ترس آنان از خانه بيرون شوم. يك روز كه برای خريدن نان به نانوايی می رفتم، يك دختر ايرانی كه هم سن من بود، سر راهم را گرفت و می خواست به زور چادر مرا بگيرد.
من تلاش می کردم تا از حقم دفاع کنم، اما جواب او اين بود كه من از اين چادر خوشم آمده و بايد آن را به من بدهی.
اين اتفاقات طفلانه خواب شبانه مرا گرفته بود، نان خريدن وظيفه من بود، اما می ترسيدم كه دوباره اطفال ايرانی راه مرا بگيرند، ما حق نداشتيم با اطفال ايرانی مقابله كنيم، چون ممكن بود ما را از خانه و منطقهشان كوچ دهند.
يك بار زمانی كه بچههای ايرانی فوتبال بازی می كردند، من از كنارشان رد شدم، يكی از آنها به قصد توپ را به سوی من پرتاب كرد و توپ به گوشم خورد. ضربه توپ بسيار شديد بود، برای چند لحظهیی گيج ماندم و بعد به سختی خود را به خانه رساندم. مادرم وقتی حالت مرا ديد، پرسيد كه چه اتفاقی افتاده و من همه چيز را برايش شرح دادم. مادرم مرا با خود برد تا بلكه بتواند آن بچه ايرانی را تنبيه كند، اما آنچه اتفاق افتاد، تا سالها مرا رنج داد، اکنون نیز آن خاطره را به یاد دارم. زن همسایه بچهای که مرا با توپ زده بود، بیرون آمد و ما با فریاد شروع به فحش دادن ما کرد، آنچه تا کنون از یاد نبرده ام "افغانی برو دعا کن که بچه من دخترت را نزده، وگرنه جول و پلاست را از این منطقه بیرون می کردم". در شرح آن روز هر چه بگویم، کم است.
با وجود این که حکومت ایران تلاش می کند خود را حکومتی دلسوز برای مهاجران افغان به ویژه مهاجران شیعه مذهب معرفی کند همان گونه که در رسانههای این کشور تجلی می یابد، اکنون باید بسیاری از مهاجران افغان که بیش از سه دهه را در این کشور زندگی کرده اند، تابعیت این کشور را می داشتند.
اما حقیقت این است که ایران به هر نحو ممکن از مهاجران افغان کار کشیده و می کشد خبرهایی در رابطه به فرستادن مهاجران افغان به جنگ سوریه از سوی حکومت ایران که در رسانههای خارجی نشر شده، به خوبی گویای این مساله است.
از سویی هم بیکاری و ناامنی باعث شده افغانها تن به دشوارهای زندگی در این کشور بدهند.