توله نواز باغ بالا


  • 4 کاله دمخه (21/09/2020)
  • صديق کاوون توفاني
  • 1474

دهه پنجاه خورشيدي بود. من دانشجوی پوهنتون کابل بودم . محل تدريسی ما پوهنتون بود و اقامتگاه ما در دو سال آغازين ، خوابگاه انستيتيوت پوليتخنيک . در جوار انستيتيوت پوليتخنيک ، تفرجگاه زيبای بر فراز تپه های به نام باغ بالا موقعيت دارد.

باغ بالا در زمان سلطنت امير عبدالرحمان بنا گرديد. نخست دفتر کار و اقامتگاه امير بود و پسانها نخستين موزيم افغانستان در همينجا ساخته شد.
و اما در دهه پنجاه ، باغ بالا رونق زيادی داشت . در بنای اصلی باغ بالا رستورانت زيبای قرار داشت و با فاصله اندکی از آن هوتل انترکانتيننتال و حوض آب بازی آن واقع شده بود. بر سر يکی از تپه های باغ زيارتی به نام « پير بلند » ساخته شده است .
باغ بالا مملو بود از درختان کاج ، بته های نسترن و انگور .
به باغ بالا همه روزه شهريان کابل و توريست ها رفت و آمد داشتند. و لې روزهای چهار شنبه بيشترين مردم به آنجا سرازير ميشدند . خانمها و دختران جوان به زيارت « پير بلند » ميرفتند و مراد دل طلب ميکردند و همچنان خانواده ها به گردش و تفريح ميپرداختند.
دانشجويان پوهنتون و پوليتخنيک نيز گروه گروه برای زدودن خسته گی به آنجا رو مې آوردند .
در يکی از روزها ، که من همراه با عده يي از دوستانم به آنجا رفته بودم ، نوای دل انگیز و ملکوتي توله، گوشهايم را نوازش کرد . نينواز گمنامی ، در زیر کدام درختی نشسته بود و نی مينواخت . گويي تمام قلبش را در نی مي دميد و به گوش گردشگران میرسانید.
« بشنو از نی چون حکايت ميکند
از جدايي ها شکايت ميکند ...
آتش است اين بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد...
نی حديث راه پر خون ميکند
قصه های عشق مجنون ميکند ... »
آن نينواز گمنام ، چنان زيبا و شورانگيز مينواخت که آدم دلش ميشد جابجا بايستد ، چشمها را ببندد و آن صدا ، آن صدای عشق و شوريده گی را با تمام وجود خود بشنود . در امواج آن غرق شود و غبار غمها و آلام ناسوت را درآن بشويد.
روزی به يکی از دوستانم که نعيم سليمی نام دارد از نينواز ناآشنا و گمنام ياد كردم . او گفت :
نجيب جان است . نجيب خود ما . متعلم ليسه نادريه ، شاگرد برادرم است . او عاشق است . عاشق موسيقی ، عاشق نواختن نی . در نزديکی باغ بالا ، در پروان مېنه زنده گی ميکند. هر از گاهی به باغ بالا می آيد و درد خود را فرياد ميکند .
پس از آن من تنها وتنها برای شنيدن صدای سحر آمیز توله اش به باغ بالا می رفتم و روزی که آن صدا را نه می شنیدم ، غمی به بزرگیی کوه آسه مايي بر دلم می نشست و شب خوابم نه ميبرد .
من نامش را ، درغياب ، توله نواز باغ بالا مانده بودم . کسی این نام را به گوشش رسانده بود.
پسانها ، روزی در تفريح یک محفل رسمی نزدم آمد و با صمیميت و ساده گی برايم گفت :
من نجیب استم . توله نواز باغ بالا .
از آن پس، بار ها توله نواز باغ بالا را از نزديک ديدم . سخنان دلنواز ، و نوای موسيقی توله اش که به گفته آلمانيها در زیر پوست آدم حرکت ميکرد ، شنیدم و از آن، لذت بردم .
روزی از حادثه غم انگیز سکته مغزی اش آگاهی یافتم . با وجود آنکه نينواز ما نخست در کابل و به دنبال آن در کشور هند مداوا گرديد و از مرگ نجات يافت ، ولی سوگمندانه ديگر نميتوانست حرفهای دلش را بر زبان بياورد و غم ودردش را در نی بدمد .
در تابستان سال ۱۳۷۱ اورا در خانه داوود جان مازيار، در مسکو ديدم . به گمانم همان روز با خانم و فرزندانش به مسکو آمده بود. با ورود من از جايش برخاست ، به سويم آمد و مرا برادر وار به آغوش کشيد. سرش را بر شانه ام گذاشت . ديدم خموشانه ميگريد. دلم خون شد. کوشيدم دلداری اش دهم ولی نتوانستم و من هم به گریه افتادم .
او تمام درد و اندوه را با دل خونين و لب خندان تحمل کرد . سربلند و رستمانه با دشواری های زنده گی درآویخت و تسليم نشد . شعر سرود ، نقاشی کرد و قلب دردمندش را روی کاغذ ريخت .
با درد و اندوه اينک امروز از بسته شدن فصل زنده گی افتخار آفرينش آگاهی یافتم .
دردا و دريغا که باغ بالا و نسترن هايش ديگر هرگز نوای موسیقی شیرین و آرام بخش توله نواز خود را نخواهند شنيد .
روانش شاد و یاد عزیزش زنده و جاودان باد .
به خانم محترم ، فرزندان و سایر عزيزانش تسليت عرض نموده و برای شان شکيبايي آرزو ميکنم .