شنيدم چو نادر شۀ چيره دست
به تخت شهى خراسان نشست
نبودش چو ياراى خواند و نوشت
بكلى بساط خرد در نوشت
شبى آمدش فكر شعر و ادب
شنيدم كه بسرود بيتى عجب
بزودى بخود خواند منشى كه هين:
"شنو، شعرِ من، همچو درِ ثمين"
چو بشنيد منشى ازو آن سخن
باو گفت: "بهتر كه بادار من:
نسازد چنين وقت خود را تلف
نيايد ازين پيشه سودى بكف
ندارد چو اين شعر ، اندك بها
چنين كار بيسود كردن چرا؟"
شهنشه چو بشنيد، گفتا: "بريد!
با صطبلش اندر بقيد آوريد!"
چو بسرود شه روز ديگر سخن
به منشى بگفت: كه "دِه دادِ من!"
شنيدم كه منشى بتگ اوفتاد
بتندى قدم پيشتر مي نهاد
چو پرسيد ازو شه: "كجا ميروى؟"
بگفت: "باصطبل شاهنشهى"
بلى! گر بنادان رسد كار شعر
بخاك افگند درِ شهوارِ شعر
بود كارِ كشور همانا چنين:
كه از دست نادان فتد بر زمين
چو بر مملكت سفله اى يافت دست
باصطبل، فرزانه مردى نشست